گفتم : نه! Sms داده .نوشته دير مياد.
فرجاد همين جوري سرش شلوغه ،حالا كه جوادم نيومده گاو گيجه گرفته. تو اين هير و ويري معلوم نيست اين پسره چرا دير كرده؟
هنوز چند دقيقه اي از 10 نگشته بود كه سر و كله جواد پيدا شد. از سر و وضعش معلوم بود كه هم كم خوابيده ، هم شاكيه و هم با عجله و تند تند اومده.
- جواد كجا بودي؟ چيزي شده؟
- اَي بابا! از دست اين((در چشم باد))!
- در چشم باد؟!!
- آره بابا ديگه. ديشب خونه بابام اينا بوديم .
يهو رو به جمع پرسيد : ديشب در چشم باد رو ديديد؟
من كه ديده بودم ، 3 تا ديگه از بچه ها هم ديده بودند و 2 نفرهم طبق معمول 9 شب خواب بودند و هميشه هم جوابشون نه بود.
- اونجاش كه تو جبهه پشت وانت سوار بودند، يارو نه گذاشت نه برداشت از اين همه محل تو تهران به پارسا پيروزفر گفت ما بچه چارصد دستگاهيم ، بچه نازي آباد! تا اينو گفت باباي ما حالش بد شد و برديمش بيمارستان. تا 3 صبح بيمارستان بوديم.
- آخه واسه چي؟ - اينا فرجاد پرسيد-
- بابا! باباي منم بچه چهار صد دستگاست ديگه! اونا 7 تا رفيق و بچه محل بودند ،بچه نازي آباد – چار صد دستكاه – با هم مي رفتند جبهه ، از اون 7 نفر چهار تاشون شهيد شدند و باباي ما هم ياد رفيقاش افتاد و .... خيلي حالش بد بود.
- حالا چطوره؟
- داشتم مي اومدم آروم خوابيده بود. البته با مسكن قوي!
پي نوشت1: من اگه جاي جعفري جوزاني (كارگردان سريال در چشم باد)بودم با شنيدن اين اين داستان واقعي از غم و شادي توامان قالب تهي مي كردم. از غم ناراحت كردن يك عده و از شادي باز سازي واقعي يك واقعيت .
پي نوشت2: اي كاش تو اين قسمت هاي آخر اينقدر بي دقتي و بزن در رو اي كارنمي كردند – مثلا تو گريم و طراحي صحنه – تا خاطرات لحظات و قسمت هاي خوبش را تحت الشعاع قرار نمي داد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر