دی ۱۲، ۱۳۸۹

غزل منزوی!

کشیده می شوم و می روم به جذبه ء دوست             که اصل رود به سودای وصل، دریا جوست

 فضای سینه، برآکندم از هوای سحر               که هر چه سوی من از دوست می رسد، نیکوست

 کدام ، تا بنمایند روی ماهش را                                      مدام آینه و آب را ، بگو و مگوست

 نماز عشق که بی قبله می گزارندش                 دورکعت است و زخونش به جای آب، وضوست

 شبی اثیر وی از خواب من گذشت و مرا                  هوای بستر و بالین ، هنوز وسوسه بوست

 چه جای شکوه که یارای شکر نیز نماند                    مرا که بغض عزیزش، گرفته راه گلوست

 به هر طرف که کنم رو، جز او نمی بینم                   جهانش آینه گردان جلوه ، از همه سوست

  عجب چه می کنی از عشق دوست در دل من؟            که گاه ناب ترین باده، در شکسته سبوست


قرار بود این پست در مورد فیلم "صداها" باشه ، متن اش را هم آماده کرده بودم اما این غزل چنان سرو صدایی تو وجودم به پا کرد که جای صداها را گرفت. "حسین منزوی " و غزل هایش  بر یکی از رفیع ترین قله های غزل معاصرایستاده اند و لقب سلطان غزل برازنده این شاعر از دست رفته است. همین دیروز کتاب " همچنان از عشق" را از میدان ونک خریدم و این غزل هم یکی از غزل های خواندنی این مجموعه شعر است.
هرکی از این غزل لذت برد، برای شادی روح بلند این شاعر عزیز یه صلوات تو دلش بفرسته.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

هزاران مولانا و یک شمس........

نیکادل گفت...

مولوی خاطر به عشق شمس باخت
وین همه دیوان به نام شمس ساخت
نی همسن بر طبع ملا آفرین
آفرین بر شمس ملا آفرین
شمس حق کز بی زبانی شکوه کرد
در زبان شعر ملا جلوه کرد
دل به دردش کامد از داغ زبان
حق بدو داد این زبان جاودان ...
من از صبح با خیال سعدی بیدار شدم
همه اش این شعرش توی ذهنم میاد :
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من ...