اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

خون

- سر قائم مقام؟
حداقل عمرتاكسي بالاي 20 سال بود وخيلي هم داغون بود ،جاي ضبط يه مشت كاغذ سفيد و باطله فرو كرده بود واز همه جاي ماشين صدا در مي اومد . راننده شبيه روستايي هاي راستين بود، با يك كت و شلوار قديمي ، بدون جوراب و كفشي ساده تر از كت و شلوار.

يكي از دو تا جوون پشت سري گفت: آقا ما تا هفت تير مي آيم.

- من ديگه اين آقا را سوار كردم ،از قائم مقام ميرم پائين،اشكالي نداره؟ دير گفتيد ديگه!

- پس ما مترو پياده ميشيم.

حالا تو تاكسي من و راننده بوديم.

- بهشون گفتم هفت تيرهم ميرم اما گفتند تا مترو ميرند، دير نظرشون عوض شد، بچه هاي خوبي بودند.

و بلافاصله شروع كرد به گفتن حرفهايي كه وادارم كرد قصه اش را بنويسم.

- بچه خوب نعمته.پدر ومادر كه خوب باشند و نون حلال بدند بچه ، بچه هم خوب ميشه.ميگند يه عارفي با بچه اش ميره بازار، بچه با يه سوزن مَشك سقا را سوراخ مي كنه و مرد مجبور مي شه پول آب ومَشك را بده.خونه كه برمي گرده براي زنش قضيه را مي گه ومي گه: نمي دونم چرا پسرمون اين كار را كرد. زن ياد چيزي مي افته: وقتي حامله بودم تو بازار كه مي رفتم انار ديدم ،دلم خواست ، سوزنِ روسري ام را در آوردم فرو كردم تو انار وبعد سوزن را مزه مزه كردم تا ويارم بخوابه! این سوزن، اون سوزنه!

چراغ سبز شد و راه افتاد.

- وقتي داشتند شيخ فضل ا.. نوري را اعدام مي كردند، پسرش پاي چوبه دارمي خنديد، علت را ازش پرسيدند گفت: وقتي بچه بود چند وقت براش دايه گرفتم تا بهش شير بده، اون زن جهود بود !

زد به پام و پرسيد: اينا را كه گفتم قبول داري يا نه؟

گفتم: بعله! تاثيرخونِ ديگه .

- آره شما درست مي گي. خون ِ، وگرنه همه آدمها يه جورمي شدند.

- دست شما درد نكنه بعد چهارراه پياده مي شم.

- چشم!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

باز هم منو به تحسين واداشتي،‌داستان نويسي شدي واسه خودت ها!!!
فقط بايد تخيلت رو قوي كني
الزاما داستان واقعيت نيست.