فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

غذاي جان2

ديگه توضيح نمي دم كه اين يادداشت هاي قديمي را تو خونه تكوني شب عيد پيدا كردم و اگه خدا بخواد هرهفته چند تا را مي نويسم تا بخونيم و روحمون زنده و سير و شادمان بشه:

- چرا وقتي دلم برايت تنگ مي شود،آزرده مي شوي؟
من كه نهنگ نيستم تا يك تُن دل داشته باشم!!


- همه چيز معجزه است،ما نمي بينيم.
همين دست ها! شش انگشت نيستند.
چهار تا هم نيستند! پنج تايند! پس معجزه است.
همين كه ابر بزرگي مي تواند جلوي ماه را بگيرد!
معجزه است، ما نمي بينيم.
همين كه آب كم عمقي درخت بلندي را در دل خود جاي مي دهد!
معجزه است،ما نمي بينيم.

از: شاعر لهستاني خانم شيمبو رسكا با ترجمه زيباي اردشير رستمي

۱ نظر:

فاطمه گفت...

خيام اگر كه هستی خوش باش
با لاله رخي اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت كار جهان نيستی است
انگار كه نيستی چو هستی خوش باش